سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

اینجا دیگر من نیستم

این من چند سال پیش است!


 

 

*  خوش اومدین... 

 

اینجا هم با من باشین==» یکی مث من

 

 

 






تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/7/4 | 9:27 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

این برزخ تقویم از امسال جــــدا نیـست

امسال که این حال بَدم یکی دوتا نیست

باور بکن ای همســـــــــفر نیـــــــمه یِ  راهم

این رنج،نه این فاصـــله تقدیر شما نیست

من یکــــــــــتنه گردن بنهم این همه را لیک

اینها همه هست و اینهمه گردن ما نیست

تعبـــــــیر بعــــــید خواب تو طاقت ما برد

تردید نکن نیست ،نه ایـنها به خدا نیست

یکباره نرو سخت به هم میـشـــــــــکنم من

تا اینهمه ماتم به من خســــــــته روا نیست

من هر نفســـم بوی تو را سر بکــــــــشم تا

وقتی که از آن قوس ِکمان تـیر رها نیست

اما اگر از تیـــــــر تو هم جان به سَرَم بود

بر جورِ تو بگشوده لبــم جز به دعا نیست

 

«سید محسن موسوی »

 






تاریخ : یکشنبه 95/12/15 | 6:36 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

جانا بنشیـــــــن حرف دل اغاز بکن 

یخهای همین فاصــــــــــله را باز بکن

هی حرف بزن توطئــــــه کن راه بیا

من میــــــخرم ای جان تو فقط ناز بکن

                  ***

هی روســــریت را بتکان وقت نماز

یک ایه بخوان زیر لب از سوره ناز

تا صبح شوم غرق همیــــــن بندگیت

هی بو بکشم عـــــــطر تو را از سر آز

                  ***

بانو تو که چشـــــــــــــــــمان مرا میدیدی

هر لحظه شکوفه ای ز قلبـــــــــــم چیدی

اری تو بگو برای من هم جا هســــــــت

یک گوشــــــــــه قلب تو به جای عیدی؟

                 ***

بنشین دو سه تا شـــــــــــــعر برات گفتم

یک شعر هم از صدای پایـــــــــت گفتم

دیوانه شدن کار عجیبی هم نیــــــــــست

وقتی که درون اینه به جایـــــــــــت گفتم:

                ***

میخواهمـــت انکار برایم سخت است

پوشیدن افکار برایم سخـــــــــت است

شــــــــــاید بروم یک دو قدم بی تو ولی

با این دل بیمار برایــــم سخت است

«سید محسن موسوی»

 

 






تاریخ : سه شنبه 95/6/30 | 3:20 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

 

بروی گوشــــــــه عزلت بنشینی به درک 

پشت هر کرده خود قصه بچینی به درک

گفتـــــــــه بودم بروی عقده دل باز کنی

بروی  یا نروی  باز همــــــینی به درک!

من که حتی نفسم بـــــــــنده چشمان تو بود

حال اگر کُشتــــــــه زندان اوینی به درک

«من کشیــــــــش خانه یار نبودم صد حیـــف

تو ولــــــــــی دخترِ قصهِ کالــــــــینی به درک»*

رفتـــــــــه بودم سرِبازار که اصــــــلی بخرم

غافل از اینکه تو اصلِ خودِ چینی به درک

من نگاهم ز اَزل عشــــــــــق سَمائی بوده

تو ولی بستـــــــــه این خرده زمینی به درک

تف به این زندگی بــــــی تو به دام افتاده

نامروت بروی خیر نبیـــــــــــــــنی به درک

# سید_ محسن_ موسوی

 

*اشاره به کتاب «پرندگان خارزار» نوشته کالین مک کلاف نویسنده استرالیایی.

 






تاریخ : پنج شنبه 95/6/11 | 11:23 صبح | نویسنده : محسن | نظرات ()

 

امشب بیا و کمی هم ثـــــواب کن 

من را به اسم کوچک نامم خطاب کن

لطفا برای بردن موهـــــآت زیر شال

برهان بیاور و من را مجـــــــاب کن

امشب بیا و قیـــــد نفســهام را بزن

پیــــــمانه آور و من را جواب کــن

شبــــــها به خواب من اما میان روز

آنـــــــهم تمام مرا غرق خواب کن

آنـــــدم که جام نفسهام ته کشیـــد

 جانا سبـــــــوی مرا هم تو آب کن

قرآن بیـــــاور و بعد از تــــمام این

ختمی برای بودن حُسن المـآب کن

با یک قلم بنشیـــن پیش روی من

اشعار خستــــــــه من را کتـاب کن

اول به جان تغـــــــــزل مرا ببخش

بعدا بزن تمام غـــــزل را خراب کن

با ایــــــــن قطار میروم اخر فقط شما

لطفا بلیط اخر من را حســــــاب کن

«سید محسن موسوی»

 






تاریخ : یکشنبه 95/4/27 | 8:50 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

نا گفته بیا چکی بزن تو زیر گوشم

تا بغض کنم غزل غزل تو را بپوشم

هفتاد کنایه از دو چشم تو بگیرم

هفتاد و دو جرعه از لبان تو بنوشم

وقتی زنفسهای تو پر بوده غزلها

بر گفتن این شعر برای چه بکوشم؟

اینحا نفس از حوصله کاسه برون شد

آنجا نظری کن که برای تو به هوشم

امسال تمام کار من گفتن شعر است

تا بر تن این قافیه ها تو را بپوشم

رد گر شدی از کوچه ما آن در اول

جای من و اما نه همان مرد چموشم

ته مانده یک مرد و پایان دو فنجان

یه جرعه دیگر به کجا باده فروشم؟

اما دو سه خط مانده به پایان تو بیا و

بگذار نوازش کند این صدات گوشم

تنها دو سه خط مانده به پایان،نمیایی؟

ان حسرت یکباره چشمات به دوشم

« سید محسن موسوی»






تاریخ : سه شنبه 95/4/8 | 12:10 صبح | نویسنده : محسن | نظرات ()

همه چیز داشت خوب پیش میرفت

کم کم داشتم فراموش میکردم

اما...

همه چیز از این باد لعنتی شروع شد!

وقتی که شمیم عطر تو را در مشامم پر کرد

انجا که فهمیدم تو هم گاهی یواشکی از ان دور دست ها...

آری...توهم...

نمی دانم شاکی از این باد باشم یا ممنونش!

فقط میدانم قهوه هایی که تنهایی مینوشم هنوز تلخ است

تلخ... 

 






تاریخ : جمعه 95/3/28 | 12:2 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

مهم بود که عصر ها بنشینی توی تراس خانه

 هی زل بزنی به قهوه ات و اثار الکساندر دومای پدر را زیر و رو کنی و غرق شوی در سه تفنگدارش؛

دو نفره یا تکنفره بودنش اصلا مهم نبود،مهم همان خلوت قشنگ عصرها بود،

 اینکه خودت را تحویل بگیری

اینکه با همان وسواس همیشگی صندلیت را تنظیم کنی رو به بهترین نمای ممکن

که حتما کنار قهوه ات کمی بسکویت هم باشد

اینکه یکی دو ساعتی هم در روز برای خودت بگذاری

خودت باشی و خودت

مهم تو باشی!خودت...

همان مهمترین چیز زندگی... 






تاریخ : دوشنبه 95/3/10 | 10:36 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

نگاه خسته یک مرد محترم از دور

سقوط اخر پرچم برای این بازی

هزار مرد مصلح هزارمین ترکش

هزار نحوه کشتن به شیوه تازی

تنش میان دو خط جدا شده از هم

و آن لباس مقدس کلاه سربازی

سپید گفتن یک شعر پر ادا اطوار

به رقص بردن یک ناخدا به هر سازی

به فکر رفتن ادم برای بازی مرگ

که اخر این قصه را چرا نمی بازی؟

دوباره هِق هِق یک کودک بیمار

نه گریه چرا!نه جان من نازی!

به صف کشیدن تاریخ ملتی اما

دو نمره کم برای نوشتن مازی!

به مرد خسته به آن ناله های خیس

قسم به لحظه اخر به هر تهِ بازی!

«سید محسن موسوی»






تاریخ : سه شنبه 95/1/24 | 7:2 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

گاهی وقتها همینطور بی خود و بی جهت که دلت میگیرد می روی موبایلت را بر میداری و میروی سراغ همان کانال که گذاشته ای برای روز مبادا و باز میکنی وهی شعر عاشقانه میخوانی و از انجا که برایت افت دارد گریه کردن به زور جلوی اشکت را میگیری و بعضی وقتها که سر خود گونه ات خیس میشود یکی میزنی توی سر خودت که این مسخره بازی ها چیست؟!ولی امان از این شعر های عاشقانه که انگار لا به لای هر حرفشان یک خروار غم پنهان کرده اند و تا چشمت بهشان میافتد بی اختیار گونه ات خیس میشود...هی زیر چشمی به دور و برت نگاه میکنی که شاهد خیسی گونه ات فقط دیوارهای دور و برت باشند!

پسر بودن عالم دیگری دارد؛شاید فقط خیابان های باران خورده نیمه شب بتوانند تنهاییت را درک کنند،برای غمهایت آغوش های زیادی باز نیست،سرت را روی همین نیمکت های سنگی که میگذاری و هِدفونت را که توی گوشت میکنی میتوانی ساعت ها با همین خیابان خلوت کنی و غصه ها وقصه هایت را بریزی توی دل همین راهروها...

پسر بودن قصه عجیبی دارد...خلاصه توی خیابان که قدم میزنید مواظب زیر پاهایتان باشید... 

 






تاریخ : یکشنبه 95/1/15 | 10:47 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.