سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

با شما هستم...آری...

لطفا همان طور که میروی لبخند بزن

نگذار این نوشابه های گاز دار اشکم را در بیاورند!

راستی!یک سوال؟به نظرت کلاغ ها هم نوشابه میخورند؟ آخر هربار بعد نوشابه صدایم دورگه میشود! مثل وقتی که از خواب بیدار میشوم یا اینکه داد میزنم،یا وقتی که گریه میکنم...درست مثل کلاغ ها صدایم ناهنجار میشود،البته این مورد اخری را قلم میگیرم،زیاد با گروه خونی من جور نیست!اصولا گریه برای آدمهای ضعیف ساخته شده است!

من اما هربار بعد رفتن تو فقط نوشابه میخورم!

« سید محسن موسوی»

 

 






تاریخ : جمعه 94/11/30 | 9:55 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

 

تا بود چنین بودم،من ،نسترن و گیتار

تا رفت شدم تنها با اخر این سیگار

از دایره قسمت بیرون شد و تنها رفت

بیشتر نمیشد باز این زاویه پرگار

خوابیدم و کابوسش حرف از قسمش میزد

ای وای براین کابوس،ای وای بر این افکار

ماه شب من بود او در آن سفر تاریک

عاشق شده بودم من در ساعت صفر انگار

از روز نبود او من روزه دَم دارم

تا آنکه کنم روزی با بازدمش افطار

با اینکه تنم می سوخت از ضربه هر حرفش

یارب نکند او تب بگذار شوم بیمار

لیلی تو نبودی و شیرین دل من بردی

فرهاد توام اما مجنون شده ام انگار

یک لحظه بمان با من این حافظ اخر را

فال بد امروزم خوبس

«سید محسن موسوی»

 






تاریخ : یکشنبه 94/11/18 | 12:33 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

 

نه...نمینویسم! این بار دیگراز تو نمی نویسم...

باید این کلیشه های تکراری را از ذهنم بیرون کنم ،می خواهم وقتی خاطراتم را مرور میکنم چیز جدیدی هم برای خواندن داشته باشم،ولی حیف!!هرچه بیشتر تلاش میکنم کمتر به نتیجه میرسم ،اخر مگر می شود دست به قلم برد و از تو ننوشت؟از آن خنده های شیرینت،مگر می شود چشم هایت را نادیده گرفت؟خیال بافیهایت را که نگو وقتی که با آن همه ذوق میگفتی از آینده مشترکمان...

که تو پسر دوست داشتی و من دختر و در خیال بافیهایت اسم پسرمان را هم انتخاب کرده بودی و هی از خوشکلیش با ذوق برایم حرف میزدی...

که لب و لوچه اش به من رفته بود و چشم و ابرویش به تو...چقدر بچگانه به این حرف هایت میخندیدی و من ساعت ها ذوب می شدم در گرمی خنده هایت....

اما همین دیشب که خوابیدم و صبحش که تصادفی تو را توی خیابان دیدم چرا اینقدر بزرگتر به نظر می رسیدی و دست پسر بچه ای میان دستانت بود که تو را مادر صدا میزد! اما چرا لب و لوچه اش هم به من نرفته بود؟مگر دیشب بین ما چه گذشته بود که امروز مثل غریبه ها از کنارم گذشتی؟ من که بعد این همه مدت فقط همین دیشب خوابم برد... 

«سید محسن موسوی»

 






تاریخ : جمعه 94/11/16 | 8:55 صبح | نویسنده : محسن | نظرات ()

 

با رقص شالت در میان باد پاییزی

جنگ جهانی می شود درجآن من برپا

من ارتش نازی،شما هم پشت سنگر

میدوزم آن چشمی که باشد باز آنجا 

موسوی

 






تاریخ : چهارشنبه 94/11/14 | 10:5 صبح | نویسنده : محسن | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.