سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گم می شود رد پای تو میان سردی این شب بی رنگ...

 

من بی تو؟کجا؟میان کلبه ای از سنگ...

 

رویای من گیج و خط خطی

 

دلم پاره پاره تنگ...

 

بی تو...ابری میان گلویم تمام شد

 

اما دلم هنوز...هیس!!!صدای زنگ...

 

این روزها صدای تو در گوش من می پیچد

 

مجنون شدم ! دیوانه و مست و منگ...

 

اما هنوز دلم پیش تو گیر است

 

بودن کنار دیگری و بی تو برایم ننگ...

 

این بمب ساعتی به کار افتادست

 

کاری بکن...تیک تاک تیک تاک...بنگ...

 






تاریخ : جمعه 92/9/29 | 7:29 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

 

لباس سیاه نخریده بودم ...


پنداشتم مرگ را هم می شود دور زد!!!


پنداشتم مثل بازی بچگی هامان


چشمانم را که ببندم دنیا مرا نمی بیند!


به یاد موهوم ان روزها چشم بستم


غافل از اینکه دیگر کودک نیستم


....


وان هنگام که چشم که باز کردم


جامه سیاه بر تنم دیدم...


روزگار کار خودش را کرده بود....

 






تاریخ : سه شنبه 92/9/26 | 7:39 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

خدایا چند صباحیست


دنیایت بد جور سر به سرم می گذارد


چشم تو را دور دیده است!


سر خوش اغوش گرمت هستم


وگرنه سالها بود که با دنیایت به هم می زدم!


گندم هایی که خوردم به گلویم زهر شد!


اخر تا به کی تغاص ندانم کاری هایم را بدهم؟


خدایا دلم بد جور گرفته....


بغلم می کنی!






تاریخ : پنج شنبه 92/9/21 | 7:14 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

برف سنگینی بود


انگار شیشه ها هم سردشان بود


موسیقی لایت فضای اتاق را پر کرده بود


فنجان قهوه ام را برداشتم


کنار پنجره ایستادم


از این بالا چقدر کوچک به نظر می رسیدی!!!


هنوز هم دلم با تو بود


اما....


اما دستانت میان دستان دیگری...


قهوه ام را سر کشیدم...


تلخ تلخ بود...


قهوه اصلا !!!


دیدن تو تلخ تلخ بود...






تاریخ : پنج شنبه 92/9/14 | 2:21 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

اینجا...

دست هرکس را میگیری برای( بلند شدن)

اماده می شود برای(سوار شدن)...!

دلتنگ کودکی ام....

یادش بخیر،قهر می کردیم تا قیامت

ولحظه ای بعد قیامت می شد...






تاریخ : شنبه 92/9/2 | 7:21 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()

آه ای برادرترینم !

صاعقه ای

زانوانم را سوزاند

صخره های نمک

بر شانه هایم فرود آمد

و مهره هایم در هم شکست


آه ای برادرترینم !

هرگز نخواه

در آتش

صبور بمانم

ابرهای سیاه

شهر را

به طوفان سپرده اند

و نفس های کوچه

به شماره افتاده است

چه خونی

در چشم های سیاه پوش خانه

شتک می زند ؟!

هرگز از من

صبوری نخواه

هرگز ...

 

بعد از تو آیا

باز هم

گیلاس ها

با لبخندهای سرخ

از راه می رسند

و گردوی باغچه

دوباره

قد خواهد کشید؟!


آه ای برادرترینم !

بعد از تو هر غروب

به کدام ستاره

سلام کنم

و هر صبح

با کدام سپیده

برخیزم ؟!

 






تاریخ : جمعه 92/9/1 | 10:11 صبح | نویسنده : محسن | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.