یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیــــدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــی
در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایــی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره ها
سرشار می کنــــــــــــــد
و می شود از آنجـــــــــــا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کـرد
یک پنجره برای من کافیــســـتای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ... و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ...
بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش . با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمی تابم ...
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز... آرام تر بگذر ...
وداع طوفان می آفریند... اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی ! آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری ...
من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است ...
ای پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمی دانی ... نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست ...
از خود تهی شده ام ... نمی دانم زمانی که باز گردی مرا خواهی دید ؟؟؟