پیرمرد بیلش را کنار گذاشت،عرقش را پاک کرد ودر سایه ی درخت نشست،
هنوز کامل ننشسته بود خوابش گرفت!
خودش می گفت بعد از کار نان خالی هم از عسل برایش شیرینتر است،
پیرمرد درختان را می فهمید،باپرنده ها حرف می زد،با گل هایش نفس می کشید
او خیلی چیز ها می دانست...
می دانست نان حلال چگونه به دست می اید مساله پیچیده ای که خیلی از ما
در الفبای ان مانده ایم!
او می دانست که با دروغ به جایی نمی توان رسید،حرفی که با محاسبات
امروزی زیاد جور در نمی اید.
او خیلی چیزها می دانست....
وچه بی انصافیم ما وقتی که به نشانه تحقیر و نفهمی به دیگری می گوییم:
((روستایی))....
تاریخ : سه شنبه 92/1/27 | 10:18 صبح | نویسنده : محسن | نظرات ()