آری
من اینجا ایستاده ام درست در گره ریسمان مرگ و زندگی
درست در همگرایی لحظه های عبور
و تو از پشت مه غلیظ چشمانت
از سیاره ای دور
مرا به نظاره نشسته ای
آری اینک آغاز ماجراست که در پایانی گیج و غبارآلود غافلگیر می شود
آی! با که سخن گویم
از نوازشهای تاریک دستهایی
که مرا تا بی کرانگی ویرانی می ستایند؟
با که سخن گویم
از دلی که در زمهریر زمستانی سخت
در زیر موجهای احساس خیالی من
پنهان است
آیا من بیهوده تو را
در قاب مشتاق چشمانم
دنبال می کنم؟
دریغ
زمستان است و من
باور بهار دارم
اما..
شاید روزی
چون تصوری خیال انگیز
چون تعبیر خواب دم صبح
بارش مرواریدهای روشن
خاک برهنه سرزمین امیدم را
در حجاب صدف گونه آیینه ها بارور کند
و آنجا به گفته خودت
بازی به پایان می رسد
و تو غریبانه از خود می پرسی
بازنده کیست؟
تاریخ : پنج شنبه 92/1/8 | 10:41 صبح | نویسنده : محسن | نظرات ()