گاهی وقتها همینطور بی خود و بی جهت که دلت میگیرد می روی موبایلت را بر میداری و میروی سراغ همان کانال که گذاشته ای برای روز مبادا و باز میکنی وهی شعر عاشقانه میخوانی و از انجا که برایت افت دارد گریه کردن به زور جلوی اشکت را میگیری و بعضی وقتها که سر خود گونه ات خیس میشود یکی میزنی توی سر خودت که این مسخره بازی ها چیست؟!ولی امان از این شعر های عاشقانه که انگار لا به لای هر حرفشان یک خروار غم پنهان کرده اند و تا چشمت بهشان میافتد بی اختیار گونه ات خیس میشود...هی زیر چشمی به دور و برت نگاه میکنی که شاهد خیسی گونه ات فقط دیوارهای دور و برت باشند!
پسر بودن عالم دیگری دارد؛شاید فقط خیابان های باران خورده نیمه شب بتوانند تنهاییت را درک کنند،برای غمهایت آغوش های زیادی باز نیست،سرت را روی همین نیمکت های سنگی که میگذاری و هِدفونت را که توی گوشت میکنی میتوانی ساعت ها با همین خیابان خلوت کنی و غصه ها وقصه هایت را بریزی توی دل همین راهروها...
پسر بودن قصه عجیبی دارد...خلاصه توی خیابان که قدم میزنید مواظب زیر پاهایتان باشید...