نه...نمینویسم! این بار دیگراز تو نمی نویسم...
باید این کلیشه های تکراری را از ذهنم بیرون کنم ،می خواهم وقتی خاطراتم را مرور میکنم چیز جدیدی هم برای خواندن داشته باشم،ولی حیف!!هرچه بیشتر تلاش میکنم کمتر به نتیجه میرسم ،اخر مگر می شود دست به قلم برد و از تو ننوشت؟از آن خنده های شیرینت،مگر می شود چشم هایت را نادیده گرفت؟خیال بافیهایت را که نگو وقتی که با آن همه ذوق میگفتی از آینده مشترکمان...
که تو پسر دوست داشتی و من دختر و در خیال بافیهایت اسم پسرمان را هم انتخاب کرده بودی و هی از خوشکلیش با ذوق برایم حرف میزدی...
که لب و لوچه اش به من رفته بود و چشم و ابرویش به تو...چقدر بچگانه به این حرف هایت میخندیدی و من ساعت ها ذوب می شدم در گرمی خنده هایت....
اما همین دیشب که خوابیدم و صبحش که تصادفی تو را توی خیابان دیدم چرا اینقدر بزرگتر به نظر می رسیدی و دست پسر بچه ای میان دستانت بود که تو را مادر صدا میزد! اما چرا لب و لوچه اش هم به من نرفته بود؟مگر دیشب بین ما چه گذشته بود که امروز مثل غریبه ها از کنارم گذشتی؟ من که بعد این همه مدت فقط همین دیشب خوابم برد...
«سید محسن موسوی»