سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از تو خواهم گفت...امروز تمام واژه هایم به سمت تو میل می کند...

چه جاذبه سنگینی دارد حرف حرفِ نامت! تا نامت را میبرم دل کوه اب می شود!

آنگونه بزرگی که نامت در حجم کلماتم نمی گنجد،

پدر...از تو خواهم گفت...تو که هر صبح خورشید را شرمنده می کنی و با سحر عهد دیرین داری،

تو رنجهای پشت هر خط پیشانی ات را هزار کوه توان به دوش کشیدن نیست!

تو که چهره سختی کشیده ات نشانی از فرشته بودن نمی دهد! ولی هر صبح هزار فرشته به دستان تو سجده می برند...

پدر! تو را توان کندن خیبر نیست، ولی من سنگینی کوه مشکلات را بر شانه هایت شاهد بوده ام، ان هنگام که خم به ابرو نمی اوردی...

پدر...وقتی برادرم رفت،دستش را فشردی و دلش را قرص کردی که غربت یک لحظه هم دلش را نلرزاند،ولی آخر چه کسی تو را دلداری می داد وقتی که نیمه شب سیل

اشکها امانت را بریده بود؟   

پدر تو دست همه را گرفتی ومن نفهمیدم چه کسی دست تو را خواهد گرفت؟؟؟

پدر کاش می شد نامت را بر روی اسمانها نوشت،تا تقدس نامت به این برگهای زمینی آغشته نشود...

آه پدر...کاش می توانستم لحظه ای جای زانوان خسته ات را بگیرم،جای دستان پینه بسته ات را،جای چشمان غبار نشسته ات را...کاش مردانگی را از تو یاد بگیرم...کاش

صبر را...کاش عشق را...کاش...کاش تو را از تو یاد بگیرم...

 _«من یک مَردم و آنگاه که مُردم...باید سینه ام را بشکافی تا بفهمی چه رازهایی داشتم،غمها و دردهایم را باخود به گور می برم...درمکتب ما یک مرد با درد می میرد! با قلبی مملو از راز...» 

تقدیم به همه مــــــــــرد های وطنم....                                

 






تاریخ : سه شنبه 93/2/23 | 3:25 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.