و پسر سوی ساده چشمــــــش را
به نگاه گرم شـــــــقایق باخــــت
و دلش در میان بهت نفس گم شد
وانگه او را تهی زقالب ساخـت
و نگاهش از حریر دیار اقاقی ها
تا به انتهای کوچهِ نگاهِ قناری تاخت
دل فرهادیش دوباره بانــگی زد
چه کسی کوه را میان او و لیلیش انداخت؟
صبر کاسه هم دگر به لـــب آمد!
وین میان پسرک،جرم عاشقی پرداخت
نه تنم از دیار مجــــــــــــنون بود
نه دلم در تبار خسروان می تاخت
دل دریایـــــــــی تو ای شیــرین
من مجنون کوه کن را ساخـت!
و دلــــــــــم دوباره به داد آمــد
چه کسی کوه را میان لیلی و منش انداخت؟
تاریخ : سه شنبه 92/12/20 | 10:9 عصر | نویسنده : محسن | نظرات ()