گریه شاید زبان ضعف باشد
شاید کودکانه،شاید بی غرور...
اما هر وقت گونه هایم خیس میشود
میفهمم نه ضعیفم،نه کودک
بلکه پر از احساسم...
یادت را
ازمن نگیر
بگذار من هم مثل سهراب بگویم:
دلخوشی ها کم نیست...
وقتی تو با منی
ترافیک میتواند
بهترین مکث عالم باشد...
هر بار که خانهات را عوض میکنی
پستچی
عاشق میشود
مگر میشود
هر روز تو را دید
و عاشق نشد
خدا میداند
چقدر به جانم دعا میکنند
که هر روز حرفهایی دارم برایِ نوشتن !
سمانه سوادی
خسته ام
خسته از تواتر ایام
خسته از بطالت این روزهای بی فرجام
خسته از انجماد زاویه ها
خسته از انکسار رابطه ها
خسته از انتشار ثانیه ها، میان ساعات جوانی ام
خسته ام
خسته تر از همیشه
خسته از کلیشه ها
خسته از مرد بودن...سخت بودن...سرد بودن...
می خواهم لَم بدهم کنار گلها
زار بزنم از ته دل
گریه کنم با صدای بلند
هه...
اما نه...
نه...
مرد که گریه نمی کند!