ما کلاه را به افتخارش برداشتیم
وبلند بلند گفتیم:
Amigo/amigo/amigo
وشب
وقتی خوابید
بی که بفهمد
سرش را بریدیم!!!
پیرمرد بیلش را کنار گذاشت،عرقش را پاک کرد ودر سایه ی درخت نشست،
هنوز کامل ننشسته بود خوابش گرفت!
خودش می گفت بعد از کار نان خالی هم از عسل برایش شیرینتر است،
پیرمرد درختان را می فهمید،باپرنده ها حرف می زد،با گل هایش نفس می کشید
او خیلی چیز ها می دانست...
می دانست نان حلال چگونه به دست می اید مساله پیچیده ای که خیلی از ما
در الفبای ان مانده ایم!
او می دانست که با دروغ به جایی نمی توان رسید،حرفی که با محاسبات
امروزی زیاد جور در نمی اید.
او خیلی چیزها می دانست....
وچه بی انصافیم ما وقتی که به نشانه تحقیر و نفهمی به دیگری می گوییم:
((روستایی))....
جای تو خالیست
در تنهایی هایی که مرا
تا عمیق ترین دره های بی قراری می کشانند
جای تو خالی ست
در سردترین شبهایی
که لبخند های مهربانی را به تبعید می برند
جای تو خالی ست
در دریغ نا مکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می کنند .
جای تو خالی ست
در هر آن نا کجایی که منم ...
به که پیغام دهم ؟
به شباهنگ ، که شب مانده به راه ؟
یا به انبوه کلاغان سیاه ؟
به که پیغام دهم ؟
به پرستو که سفر می کند از سردی فصل ؟
یا به مرغان نوک چیده ی مرداب گناه ؟
به که پیغام دهم ؟
دست من ، دست تو را میطلبد
چشم من ، رد تو را میجوید
لب من ، نام تو را میخواند
پای من ، راه تو را می پوید
به که پیغام دهم ؟
بی تو از خویش ، تنفر دارم
دل من باز ، تو را میخواهد
به که پیغام دهم ؟
به که پیغام دهم ؟
چشمت تفنگ است
و نگاهت
گلوله ایی
تو
قلبی را نشان رفته ایی
خطا حتی اگر کنی
...
هدف به سمت تیر تو پرتاب می شود
هدف در خطای توست
نترس
شلیک کن !
بیا جاهایمان عوض
آرادی مشروط من مال تو
رویای آزادی تو مال من
رخوت امنیت من مال تو
هیجان فرار تو مال من
بیا قفس هایمان عوض
...
بیا نقب بزنیم به دنیای هم
به شرطی که تو پشیمان نشوی..!
آری
من اینجا ایستاده ام درست در گره ریسمان مرگ و زندگی
درست در همگرایی لحظه های عبور
و تو از پشت مه غلیظ چشمانت
از سیاره ای دور
مرا به نظاره نشسته ای
آری اینک آغاز ماجراست که در پایانی گیج و غبارآلود غافلگیر می شود
آی! با که سخن گویم
از نوازشهای تاریک دستهایی
که مرا تا بی کرانگی ویرانی می ستایند؟
با که سخن گویم
از دلی که در زمهریر زمستانی سخت
در زیر موجهای احساس خیالی من
پنهان است
آیا من بیهوده تو را
در قاب مشتاق چشمانم
دنبال می کنم؟
دریغ
زمستان است و من
باور بهار دارم
اما..
شاید روزی
چون تصوری خیال انگیز
چون تعبیر خواب دم صبح
بارش مرواریدهای روشن
خاک برهنه سرزمین امیدم را
در حجاب صدف گونه آیینه ها بارور کند
و آنجا به گفته خودت
بازی به پایان می رسد
و تو غریبانه از خود می پرسی
بازنده کیست؟
دانشمندان توانسته اند به فرمولی دست پیدا کنند که نشان می دهد چه عاداتی در زندگی سبب افزایش طول عمر می شوند و چند سال به عمر ما می افزایند.
|
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود :
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
از این چشم انداز دورفرا دست،زمین شاید توجه خاصی بر نیانگیزد.
ولی برای ما قضیه فرق می کند،دوباره ان نقطه را مرور کنید.ان اینجاست،ان خانه است،ان ماییم.
در ان همه کسانی دوستشان داریم،تمام کسانی که می شناسید،هر کسی که تا به حال در موردش شنیدید
هر انسانی که تا کنون وجود داشته،مجموعه رنج ها و خوشی هایمان،هزاران دین مطمئن،
ایدئولوژی ها و اموزه های اقتصادی،هر قهرمانی وبزدلی،هر سازنده و ویرانگر تمدنی،هر شاه ورعیتی
هر معلم اخلاق،هر سیاستمدار فاسدی،هر ابر ستاره ای هر رهبر کبیری،
هر فرد پرهیزگار و گناهکاریدر تاریخ گونه ما در انجا زیسته است،روی ذره ای گرد و غبار!معلق در اشعه خورشید
زمین منزلگاه کوچکی در پهنه عظیم گیتی است.
به رود های خونی فکر کنید که توسط تمام ان ژنرالها و امپراطور هایی ریخته شده تا از برای جلال و شکوه بتواند
اندک زمانیارباب قطعه ای از این نقطه باشد.
به بی رحمی های بی حد و حسابی فکر کنید که ساکنین گوشه ای از ساکنانبه سختی قابل تمایز در گوشه ای دیگر متحمل شده اند
چقدر سوء تفاهم هایشان مکرر است،چه میزان برای کشتن هم حریص هستند،چقدر نفرتشان عمیق است.
ژست گرفتن های ما، این توهم که ما در جهان حق ویژه و خاصی داریم، با این نقطه کمرنگ نور به چالش کشیده می شوند.
در این تاریکی ها ، در این همه وسعت، هیچ نشانه ای از رسیدن کمک از جای دیگر برای نجات ما از دست خودمان نیست
جای دیگری برای ما نیست،حداقل در اینده نزدیک که گونه ما بتواند به ان مهاجرت کند.
چه دوست بدارید چه نه،در حال حاضرزمین جایی است که در ان ایستاده ایم.شاید هیچ چیز بهتر از این تصور دور و دراز
از دنیای کوچک ماباز نمود خود محوری های نوع بشر نباشد . به نظر من این مسئولیت ما را خطیر تر می سازد
تا با هم مهربا نانه تر برخورد کنیم ،حداقل در این روزهای دم عیدی و نقطه ابی کمرنگمان را پاس بداریم
تنها خانه ای که هرگز شناخته ایم...