نگاهت را که از من میگیری
واژه هایم به انزوا می روند
و سکوت
بازهم
جولان می دهد!
از تو خواهم گفت...امروز تمام واژه هایم به سمت تو میل می کند...
چه جاذبه سنگینی دارد حرف حرفِ نامت! تا نامت را میبرم دل کوه اب می شود!
آنگونه بزرگی که نامت در حجم کلماتم نمی گنجد،
پدر...از تو خواهم گفت...تو که هر صبح خورشید را شرمنده می کنی و با سحر عهد دیرین داری،
تو رنجهای پشت هر خط پیشانی ات را هزار کوه توان به دوش کشیدن نیست!
تو که چهره سختی کشیده ات نشانی از فرشته بودن نمی دهد! ولی هر صبح هزار فرشته به دستان تو سجده می برند...
پدر! تو را توان کندن خیبر نیست، ولی من سنگینی کوه مشکلات را بر شانه هایت شاهد بوده ام، ان هنگام که خم به ابرو نمی اوردی...
پدر...وقتی برادرم رفت،دستش را فشردی و دلش را قرص کردی که غربت یک لحظه هم دلش را نلرزاند،ولی آخر چه کسی تو را دلداری می داد وقتی که نیمه شب سیل
اشکها امانت را بریده بود؟
پدر تو دست همه را گرفتی ومن نفهمیدم چه کسی دست تو را خواهد گرفت؟؟؟
پدر کاش می شد نامت را بر روی اسمانها نوشت،تا تقدس نامت به این برگهای زمینی آغشته نشود...
آه پدر...کاش می توانستم لحظه ای جای زانوان خسته ات را بگیرم،جای دستان پینه بسته ات را،جای چشمان غبار نشسته ات را...کاش مردانگی را از تو یاد بگیرم...کاش
صبر را...کاش عشق را...کاش...کاش تو را از تو یاد بگیرم...
_«من یک مَردم و آنگاه که مُردم...باید سینه ام را بشکافی تا بفهمی چه رازهایی داشتم،غمها و دردهایم را باخود به گور می برم...درمکتب ما یک مرد با درد می میرد! با قلبی مملو از راز...»
تقدیم به همه مــــــــــرد های وطنم....
داشتم از تو میگفتم که ناگهان ...
سایه سنگین سکوت
در این سرمای سوزناک بی کسی
روی سرم آوار شد!
من پسری هستم از جنس احساس! گاهی که دلم میگیرد،تراوشات این ذهن بیمارم
را می پاشم روی سفیدی برگهای کاغذ،گاه ازافساد جسمهای بزرگ حرف میزنم
وگاهی ازانعکاس روح های کوچک،گاه پسرک فقیری را نقش میزنم که بوسه
به دامان ملکه زیبایی برده و گاهی دست عشق را روی شانه های
دخترک گل فروش نقاشی میکنم!گاه ازازدحام درد در دل «گذشته ها» از
«حال» میروم،گاهی مینویسم از انها که هَوَس شان را نقطه می گذارند
و هوش میخوانند!...گاهی که مینویسم انتظار را
انتهای زار می دانم و ناله سر میدهم...
میدانم...میدانم که نویسنده خوبی نیستم چرا که ذهنم بیمار است و
افکارم مغشوش...اما من مینویسم!
...مینویسم چرا که می هراسم از انجماد تاریخ،از خلاء
زمان،میترسم از سکون...من مینویسم...مینویسم تا جریان داشته باشم...